سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیدمحمدرضا واحدی - حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 

سیدمحمدرضا واحدی - حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی

 از سرچشمه برگشته‌ايم..

اما هرچه پيش مي‏آييم

بيشتر احساس تشنگي مي‏کنيم..

 لحظه به لحظه از دلمان دورتر مي‏شويم

و در حسرتيم  که چه کم نوشيده‌ايم از 

زلال جـــــاري عشــق..

 

 

 

   معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه   

 
 
آن روز..

نوشته‌ي:
 

پنج شنبه 88 خرداد 14
 

 

آن‌شب تا ساعت یک نیمه شب بیرون بودیم.. نگران حال او بودیم.. با اینکه نمی‌توانستیم او را ببینیم و راه به جایی نمی‌بردیم.. با اینکه کاری از دستمان برنمی‌آمد اما همه بیرون بودیم و پای رفتن به خانه نداشتیم.. انگار فکر می‌کردیم که اگر به خانه برویم اتفاقی که نباید بیفتد می‌افتد.. شاید هم می‌دانستیم که می‌خواهد اتفاقی بیفتد و می‌خواستیم درآن موقع کنار هم باشیم.. تنها این نگاه‌های یخ زده و بی‌روحمان بود که در همدیگر زل زده بود و سکوت مطلقمان را معنی می‌کرد..

نفهیمدم کی بود که از خستگی چشمم بسته شده بود.. حدود چهار و نیم صبح بود که تلفن زنگ زد.. گوشی را برداشتم سروان پیراسته بود.. زار زار گریه می‌کرد مثل ابر بهارجوری که نمی‌توانست حرف بزند.. البته لازم هم نبود حرف بزند چون من هم مثل او زدم زیر گریه..

صبح ملت هم آن‌روز با گریه‌ی ‌حیاتی در خبر صبحگاهی آغاز شد که ‌گفت: روح بلند امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست..

پ ن: این را برای وبلاگ شخصی‏ام نوشته بودم اما دیدم کسی ننوشته.. نمی‏دانم امروز نوبت کی بود و  هنوز از نوبت‏ها خبر ندارم..ا




 
 
مدینه! تو بگو...

نوشته‌ي:
 

سه شنبه 88 خرداد 5
 

 

امشب به مناسبت فاطمیه برای عده‌ای صحبت می‌کردم.. یاد مدینه افتادم.. از غربت زهرا در مدینه گفتم.. اما یادم آمد که مدینه بیشتر از اینکه از غربت زهرا بگوید.. از غربت مولای مظلوممان واگویه دارد..
مدینه ! بگو برایمان از علی.. از غربت علی.. از دل گرفته‌ی علی.. از صورت سیلی خورده‌ی همسر غیورمردی که تنها برای مصلحت اسلام سکوت پیشه کرده بود..
مدینه! مگر نه آنکه علی غیرة الله بود..؟ مگر نه آنکه علی شیر بیشه‌ی اسلام بود..؟ مگر نه آنکه از نامش لرزه بر اندام ناکثین و مارقین و قاسطین می‌افتاد..؟
پس چرا سیلی بر صورت همسرش را تاب آورد و لب از لب باز نکرد تا بعدا با چاه درد دل کند؟
مدینه! تو بگو... مدینه لب باز کن.. بگو علی سر در چاه چه می‌گفت.. بگو مدینه.. بگو

پ ن: نمی‌دانم امروز نوبت نوشتن کی بوده اما چون تا این لحظه چیزی ننوشته است من نوشتم تا..

 




 
 
دلم را دریاب..

نوشته‌ي:
 

شنبه 88 اردیبهشت 26
 

 

اذان مغرب.. تلویزیون.. صدا:‌ اشهد ان محمدا رسول الله.. تصویر: حرمین شریفین..
وقتی گریه‌ی آرامم را دید گفت: تو که رفته‌ای.. این همه بیتابی دیگر چرا؟
گفتم: مهم همین است که رفته‌ام...
اگر نرفته بودم.. امروز اینقدر به هم‌ریخته نبودم.. مثل خیلی‌های دیگر ..
اگر ندیده بودم.. امروز اینقدر بی‌تاب نبودم.. بازهم مثل خیلی‌های دیگر..
اگر نچشیده بودم از آن زلال جاری.. امروز اینقدر احساس تشنگی نمی‌کردم
اگر نفس نکشیده بودم در آن فضای معطر..امروز حس تنگی نفس نداشتم...
اگر با فرشتگان همنشین نشده بودم.. اگر حس نکرده بودم نوازش او را.. اگر و اگر...
خدای من! می‌خواهم ببینم مولایم را.. حجتت را.. عصاره‏ی هستی را.. یادگار مادر را..
 
می‌خواهم دیوانه اش باشم و عاشق..
می‌ترسم.. خدایا می ترسم.. نکند مثل همان خیلی‌های دیگر باشم که چون ندیده‏اند فقط از دور ادعای عاشقی می‌کنند و بی‌خبرند از درک لذت عشق.. مباد خدایا.. مباد
مولای من! دلم را دریاب..




 
 
وطن یا غربت

نوشته‌ي:
 

جمعه 88 اردیبهشت 25
 

 

سلام دوستان عزیز سیزده به دری.. سلام همسفران پارسال.. دوباره یک سیزده‌به‌در دیگر.. اما این سیزده‌به‌در کجا و سیزده‌به‌در پارسال کجا؟ پارسال همین موقع‌ها عازم فرودگاه بودیم تا بال بگشاییم برای سفری خاطره انگیز و پر رمز و راز..


و اولین سجده در برابر کعبه



و امسال هنوز 48 ساعت نشده که از دیار عاشقی‌ها برگشتم... می‌گفتند به وطن می‏رویم.. اما کی باور می‏کند که وطن همان‏جاست که تا حالا بوده‏ای.. کی باور می‏کند که  تازه حالا به غربت آمده‏ای.. کی باور می‏کند که تازه غریب شده‏ای.. کی باور می‏کند مگر کسی که طعم تنفس در دیار آشنا را تجربه کرده باشد؟ مگر کسی که روبروی قبةالخضراء سلام پیامبر را شنیده باشد.. مگر کسی که بوی بهشت را در روضةالنبی استشمام کرده باشد.. مگر کسی که جای پای فاطمه را در بقیع و اطراف آن دیده باشد.. مگر کسی که مناجات امیرمومنان را در غروب نخلستان مسجد شیعیان مدینه زمزمه کرده باشد.. مگر کسی که از عمق وجود بر مظلومیت شیعه گریه کرده باشد.. مگر کسی که آرامبخش ترین سجده‏ی زندگی‌اش را در مقابل کعبه تجربه کرده باشد.. مگر کسی که هنوز به هرطرف که برمی‏گردد آن خال مشکین صفحه‏ی خلفت را می‏بیند.. مگر کسی که دلش هنوز روی سنگفرش‏های سفید آن دیار زیر دست و پای زایران مانده باشد.. دلی که لحظه به لحظه بیشتر می‏شکند تا بیشتر اوج بگیرد..


پ ن 1: و در دفتر خاطرات بچه‏هایی که می‏خواهند جمله‏ای برایشان بنویسی چنین می‌نویسی: خوشحالم که در این سفر پر از رمز و راز با شما همسفر بودم و البته در خدمت شما.. درک شهد شیرین بندگی حضرت حق و طواف در مطاف کعبه‏ی دلدادگی و عاشقی و نیز زیارت مزار پاکان روزگار و خاصان پروردگار در مدینةالنبی چیزی نیست که به راحتی نصیب هرکسی بشود آن هم در این سن و سال... قدر این توفیق را در تمام زندگی‏ات بدان تا عطر و رنگ خدا همواره در مشام جانت جریان داشته باشد..


پ ن 2: دوتا اس‏ام‏اس.. اولیش مال یکی از بچه‏های عمره‌‏ی سیزده به در مدینه:
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل ... حال خار لب دیوار گستان دارم
از اینکه دعایمان می کنید سپاسگزارم و خدا را شاکر..


و یکی هم در اولین روزی که به کشور آمدیم از بچه های عمره‌ی امسال یعنی سال تحویل مدینه:
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای ... من در میان جمع و دلم جای دیگر است
در حسرت یک نفس کشیدن در مسجدالحرامم.. دعامون کنید


پ ن 3: به هرحال آمده‏ایم فعلا.. هرچند دلمان هنوز آنجاست.. و جای همه ی دوستان را خالی کردیم.. برای همگی تان از صمیم دل دعا کردیم..




 
 
بوی مدینه می‏آید

نوشته‌ي:
 

جمعه 88 اردیبهشت 25
 

 

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
 دل من داند و من دانم و داند دل من


شب رحلت پیامبر مهربانی‌ها.. و شهادت فرزندش امام مجتبی..
چه دلگیر است زمین و زمان.. و چه سترگ است غصه‌های فاطمه..
من هم مثل شما و مثل تمام هستی دلگیرم... اما بوی مدینه می‌آید امشب...
امشب.. طبقه‌ی پنجم دانشکده‌ی فنی دانشگاه آزاد... اولین جلسه‌ی کاروان دانشجویی..
از همین امشب حال و هوایم عوض شد..
امشب کبوتر دلم با الله اکبر اذان مغرب به پرواز درآمد..
جانم از همین امشب بر سنگفرش سپید بین الحرمین بی‌تابی را آغاز کرد..
و خودم منتظرم پرواز 29 اسفند را.. وای که زمان چه دیر می‌گذرد خدایا!  


 


اینجا را یادتان می‌آید؟


اینجا را یادتان می‏آید؟ روز اولی که با هم به زیارت رفتیم و آن مأمور وهابی آمده بود و نمی‏گذاشت با پیامبرمان حالی کنیم.. از همین جا هم سلامی کنید می‏شنود و جوابتان را می‏دهد نازنینی که عالم به یمن وجودش سرپاست


امروز در جلسه‌ی کاراوان یکی از همسفران خودمان را دیدم.. یکی که در 13 بدر هم با ما بود.. گفتم اینجا چه می‌کنی؟ گفت: در مسابقه‌ی سفرنامه برنده شدم و دوباره دارم می‌آیم.. اتفاق عجیب و جالبی بود.. هم برای من و هم برای راضیه رفیع زاده..


راستی دوستان اینجا هیچ سری نمی زنید انگار.. داشتیم بچه‏ها؟


آخر دست اینکه به یاد همه‏تان هستم و همواره در کنارم هستید.. مطمئن باشید   




 
 
دلمان رفت

نوشته‌ي:
 

جمعه 88 اردیبهشت 25
 

 

امشب شبکه ی سوم سیما کاری کرد که مجبور شدم با وبلاگم آشتی کنم.. آن هم در اوج خستگی.. امشب تلویزیون خلاصه ای از سفر حج را نشان می داد.. بدجوری دلمان را برد.. بدحوری اشکمان را درآورد.. پرواز کردم وقتی کبوترهای قبرستان ابوطالب را نشان می داد.. باریدم وقتی باران رحمت خدا را در مسجدالحرام به تصویر کشید.. سوختم وقتی بغض آن بنده ی خدا را نشانه رفت که می سوخت و حرف می زد.. امشب یاد وبلاگم افتادم.. یاد دلتنگی هایم.. یاد روزها و شب هایی که تمام حس غریبم را با وبلاگم و دوستانم تقسیم می کردم.. یاد سفرم.. یاد همسفرهایم.. یاد ستون های مسحدالنبی.. یاد باب علی و باب بین الحرمین
زهرا گریه هایم را می دید.. نگاهش نمی کردم اما می دیدم که دارد یواشکی نگاهم می کند.. او هم می سوخت و زیر چشمی هوایم را داشت.. می خواستم داد بزنم بگویم تو دیگر چرا؟ تو چرا بغض کردی؟ تو که ده روز دیگر پرواز داری.. تو که داری می روی به دامانش چنگ بزنی.. اما چیزی نگفتم.. می دانم جوابش چه بود؟ می گفت گوشه گوشه ی آن دیار بوی تو را می دهد.. همه جا با هم بودیم ولی حالا تنها می روم..
عزیزم! تو تنها نیستی.. تو بهترین همراه را داری.. تو می روی که تنهایی هایت را بر زمین بگذاری.. نمی گویم که این منم که تنها هستم چون نمی خواهم دلت اینجا باشد.. برو نازنین.. برو ..
خدایا! خسته ام.. امشب خستگی را با تمام وجود حس می کنم.. امشب یاد آرامش کنار تو افتادم.. یاد روزها و شب هایی که هیچ دغدغه ای نداشتم.. نه فکر کار بودم و نه مسئولیت و نه گرفتاری ها و مشکلات.. شب هایی که تا دم صبح کنار خانه ات می نشستم و به آن مکعب مشکی زل می زدم.. گمشده ای داشتم که هرچه می گشتم پیدایش نمی کردم اما می دانستم که هست هرچند من لایق دیدارش نبودم..
خدایا! امشب خواب مگر سراغی از من بگیرد که از این همه ملال و دل خستگی ... شاید آرام بگیرم... و این وبلاگ امشب با من می سوزد.. بگذارید صدایش را روشن کنم.. بگذارید از جدایی بگوید و بسوزد و بسوزاند..



 
 
آقا سلام

نوشته‌ي:
 

جمعه 88 اردیبهشت 25
 

 

مولای من! سلام..
دیشب ماه گرفته بود نازنین
هرچه نگاه می کردم اثری از غم نداشت
دلگیر نبود.. دلتنگی هم نمی کرد
شاد بود... شاد شاد
اما انگار این ماه... از روی تو شرم داشت
که چهره ی خود را در پس زمین کشیده بود
و شاید هم در برابر نور تو کم آورده بود


جالب بود ماه دیشب..
چه زیرکانه زیر چشمی به زمین نگاه می کرد
دلش نمی آمد تمام صورت خود را پنهان کند
خب حق داشت..
نگاهی به ما داشت و گاهی چشمکی ..
و نگاهی هم به سامرا..
می خواست  فروغ دل افروز تو را ببیند
و جانی بگیرد...  تازه ی تازه
 طلوع مولای زمین را ببیند
و مالک زمان را..
تو را ببیند .. تو را ای ماه دلارای آفرینش
ماه دیشب دیدن داشت
بد جوری رنگش را باخته بود..


 


این شعر هم که نمی دانم از کیست و امروز برایم اس ام اس شده بود... تقدیمتان باد.. خیلی به دلم نشست..


قطعه ی گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است
این همه آب که جاری است، نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است


عید نیمه ی شعبان و طلوع ماه هستی بر شما همسفران عزیزم مبارک..
امروز با آقای عباسی صحبت می کردم.. دوشنبه اط عمره دانشجویی پسران برگشته بود.. می گفت در مدینه در همان هتل جوهرة العاصمه بوده اند و در مکه در همان کریستالات.. بد جوری دلمان را برد.. روز عید دلتنگمان کرد و روحمان را راهی پنجره های بقیع... مولای من مددی.. دریاب دلمان را عزیز..




 
 
دل گویه ای با بانو

نوشته‌ي:
 

جمعه 88 اردیبهشت 25
 

 

دل گویه ای با عمه ام  ـ ساعت 22 در حرمش و  شب شهادت مادرش


به من گفته بودند اینجا سرزمین دشمنان توست
شام دیروز... دمشق امروز
به من گفته بودند روزگاری اسیر حاکمان این دیار بوده ای
آمده بودم گریه کنم غریبی ات را..
می خواستم ناله کنم اسارتت را...
اما می خندم حقارت و حماقت بنی امیه را
وقتی شکوه بارگاهت را که می بینم...


می گردم تمام شام را...
کو نسل ونتیجه ی آل بنی امیه؟  کو یک نفر که به این انتساب افتخار کند؟
اصلا آدم زنده، پیش کش ... کو قبر معاویه ؟ کو قبر یزید؟ کو قبر مروان ؟


بانوی من!
تو همان غریبی نبودی که دشمنانت خواستند گمنام بمانی؟
تو همان اسیری نبودی که بر سرو صورتت سنگ می زدند؟
تو سالار قافله ای نبودی که هنگام ورودش به این شهر، مردم به خاطر پیروزی امیرشان هلهله می کردند و شیرینی خیرات می دادند؟
امروز چرا پس بارگاهت پناهگاه عام و خاص شده است؟
چه شده است که فرشتگان از عرش برای زیارتت به زمین می آیند؟
مگر این بارگاه، بارگاه تو نیست که امروز حتی مخالفان نیز در برابر عظمتش کرنش می کنند و دست ادب به سینه می گذارند؟
آن یکی بارگاه که صفای معنویش دل هر رهگذری را می برد ، خرابه ی آن روز شام نیست؟


پس کو آن مست قدرتی که یک روز در این دیار، امیرالمومنینش می خواندند؟
کو آن کودنی که می خواست نام شما را به خاک بسپارد؟
کو آن ابرقدرتی که سرمست از پیروزی با چوب بر لب و دهان برادرت می زد؟
کو آن پا جای پای قیصر گذاشته؟ کو کاخ سبز اموی؟
چرا امروز نامی از آن همه شکوه و سربلندی نیست؟
چه شد که حتی از یادشان نیز چیزی باقی نمانده است، مگر نام هایی کمرنگ که  رنگ از کوچه وخیابان و مسجد نیز می برد ؟



بانوی من!
می خواستند نامتان را نیز از بین ببرند اما یریدون لیطفئوا نورالله والله متم نوره ولو کره المشرکون
آیا این بیچارگان نمی دانستند که شما  تبار بانویی هستید که قرآن به وصفش انا اعطیناک الکوثر را صلا زد؟
بانویی که سلاله اش به پایداری هستی پایدارند و افتخار خلقت...  و دشمنانشان ابترها و منقرض های تاریخ ؟
آیا این تو نبودی که در مجلس همان امیرالمومنین ساختگی فریاد بر آوردی که یا یزید! کد کیدک و اسع سعیک فوالله لا تمحوا ذکرنا و لا تمیت وحینا ؟



بانوی صبوری و مردانگی!
امشب که شب شهادت مادر توست بر مزارت آمده ام
آن روز تو چهار سال بیشتر نداشتی .. داشتی؟


خیلی حرف دارم .. عقده هایم متراکم شده است
اما فقط برای تسلیت آمده ام عزیز
تسلیتم را بپذیر
و تسلیت دوستانم را
دعایشان کن و مرا نیز..
که اطمینان دارم دعای تو ردخور ندارد...




 
 
دعوتت را سپاس بانو

نوشته‌ي:
 

جمعه 88 اردیبهشت 25
 

 

باور نمی کنم...
اگر سه روز پیش می پرسیدی قصد چنین سفری دارم یا نه؟
با اطمینان می گفتم: نه
اما حالا انگار دارم خواب می بینم
هنوز هم دارم چشمانم را می مالم
من کجا واینجا کجا؟
حتی یک در ملیون هم احتمال نمی دادم این روزها اینجا باشم
از لحظه ی تصمیم تا آغاز سفر کمتراز 48 ساعت زمان برد


                                             


با تو هستم .. در زیارت هایم شریک باش


   


 و حالا... این منم کنار عقیله ی بنی هاشم
این منم در ایام شهادت مادرمان  زهرای اطهر
کنار دختر بزرگوارش .... عمه ی نازنینمان
در پانصد متری حرمش
و روبروی گنبد سر به آسمان ساییده اش...
تسلیت شما عزیزان را نیز خواهم رساند


پ ن _‏ کی می گه سیزده عدد نحسیه؟
ما که سیزده فروردین رفتیم مدینه
سیزده خرداد هم که اومدیم اینجا
تازه شم از خروجی شماره ی 13 خارج شدیم
تا ببینیم سیزده تیرماه تقدیرمان چیست؟
مطمئنم به لطف خدا...




 
 
کعبه

نوشته‌ي:
 

جمعه 88 اردیبهشت 25
 

 

چه عظمتی دارد کعبه ... با تمام وجودت حس می کنی در مقابل یک موجود با شکوه و جاودانی قرار گرفته ای که همه چیز را می داند.. اما سکوت محض است.
کعبه، شاهد زمان است و سکوت استوار زمین ...
کعبه را  سینه ای است  به فراخی دنیا .. و  انباشته از گفتنی ها و ناگفتنی ها ..
کعبه، رمز و راز تاریخ .. نه، که راز آفرینش بوده و هست و خواهد ماند. آری.. که  کعبه از آغاز، وجود داشته  و همیشه سمبل و نشانه ی خدا  روی زمین بوده است.


 


 


 


کعبه، شاهد هبوط آدم بر زمین، طوفان نوح، ذبح اسماعیل، فیلبانان سپاه ابرهه و ماجرای ابابیل و ... بوده است.
کعبه از آدم گرفته تا نوح و هود و لوط .. و از ابراهیم و اسماعیل گرفته تا عدنان و هاشم و عبد المطلب و ابو طالب را همراهی کرده است.
کعبه، هاجر و سعی او برای یافتن آب و جوشش زمزم را زیر پای اسماعیل دیده است...
کعبه، یادش نمی رود روزی را که آغوش باز کرد و فاطمه بنت اسد را پذیرفت تا شیر بیشه ی حق ... یعنی علی را به دنیا آورد.
کعبه، غریبی محمد (ص) را در میان قوم خود و غار نشینی او را .. فتح الفتوح مکه را .. عروج علی بر شانه های پیامبر را.. لمس کرده است.
کعبه ، هنوز سیاهی دوران جاهلیت و سنگینی بت های لات و عزی و هبل را بر دوش خود از یاد نبرده است. و از ابو جهل و ابو لهب و ابو سفیان ها و شکنجه های وحشیانه بلال و یاسر و سمیه و مصعب ها، خاطره های فراوانی دارد و ...
و از هزاران ماجرای ریز و درشت تاریخی دیگر  نیز ...

با این حال، سکوت عاقلانه ی کعبه بسیار پر رمز و راز است و نگاهش به ما .. ؟  نگاه عاقل اندر سفیه.. یعنی که منتظر باشید و منتظر خواهم ماند...
یعنی که تمام تاریخ را نظاره کردم و سکوت کردم به امید آن روز ... اما آن روز سکوت را خواهم شکست...  روزی که او پشت بر من بگذارد و بر من تکیه کند که یا اهل العالم انا المهدی المنتظر..
و آن روز من نیز با او فریاد خواهم زد...




   1   2      >
معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه
یادآوری
...
ضیافت
درانتظارتولد
عهد
در کویر بی کسی
یا رسول الله...
آمدم اما دل تو را نیز جا گذاشتم
مدرسه ی بی مدیر
دعوت تو!
آسمانی می‏شوم
سخت است خدایا..
[عناوین آرشیوشده]