سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منصوره ناصری - حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 

منصوره ناصری - حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی

 از سرچشمه برگشته‌ايم..

اما هرچه پيش مي‏آييم

بيشتر احساس تشنگي مي‏کنيم..

 لحظه به لحظه از دلمان دورتر مي‏شويم

و در حسرتيم  که چه کم نوشيده‌ايم از 

زلال جـــــاري عشــق..

 

 

 

   معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه   

 
 
درخت

نوشته‌ي:
 

یکشنبه 88 خرداد 10
 

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

 

منبع:کیمیای سعادت، ص 757

خدا می دونه هر روز چند بار مغلوب شیطان می شیم ولی حواسمون نیست!

 




 
 
دل نوشته

نوشته‌ي:
 

سه شنبه 88 اردیبهشت 29
 

 

دلم گرفته بود!

تو مدینه بودم,فاصله ی چندانی هم تا حرم پیامبر نداشتم ولی هنوز دلم آشوب بود

هیچ نشانه ای از آرامشی که همه تو ایران ازش حرف می زدن تو خودم حس نمی کردم.

هر راهی که به ذهنم رسیده بود رو امتحان کرده بودم ولی...

دیگه نمی دونستم به چی پناه ببرم.

راه افتادم به سمت حرم,تو راه هزار جور فکر نامربوط ذهنمو درگیر خودش کرده بود.از همه بیشتر اینکه شاید هنوز لیاقت درک خیلی چیزارو ندارم اذیتم می کرد.به خودم که اومدم دیدم وسط صحن روبروی گنبد خضرا ایستادم

السلام علیک یا رسول الله                                      

همون جا نشستم.,اصلا متوجه گذر زمان نبودم.

خدای من!باورم نمی شد.حدود سه ساعت با پیامبر حرف زده بودم.از هر چیزی که به ذهن یه آدم خاکی میرسه!می خندیدم,گریه می کردم ,حتی گاهی اوقات گله و شکایتم می کردم.دیگه چیزی رو دلم سنگینی نمی کرد...

حالا بعد از یکسال هر موقع دلم برای مدینه و قشنگیاش تنگ میشه همون صحنه تو مسجدالحرام میاد جلوی چشمام و یک جمله میشه فریاد دلم:

 السلام علیک یا رسول الله




معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه

یادآوری
...
ضیافت
درانتظارتولد
عهد
در کویر بی کسی
یا رسول الله...
آمدم اما دل تو را نیز جا گذاشتم
مدرسه ی بی مدیر
دعوت تو!
آسمانی می‏شوم
سخت است خدایا..
[عناوین آرشیوشده]