سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسام مقدس‏زاده - حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 

حسام مقدس‏زاده - حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی

 از سرچشمه برگشته‌ايم..

اما هرچه پيش مي‏آييم

بيشتر احساس تشنگي مي‏کنيم..

 لحظه به لحظه از دلمان دورتر مي‏شويم

و در حسرتيم  که چه کم نوشيده‌ايم از 

زلال جـــــاري عشــق..

 

 

 

   معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه   

 
 
محرم این هوش جز بیهوش نیست

نوشته‌ي:
 

شنبه 88 خرداد 30
 

 

آسیاب به نوبت...

خوبیه  همچین جایی اینه که علاوه بر اینکه می تونی شیرین ترین خاطراتت را مرور کنی ، می تونی دوباره هم عهد بشی با اون دوره و اون حال و هوا...

 

الّلهُمَّ إنّی وَقَفْتُ عَلی باب ٍِ مِن أبوابِ بُیوُتِ نَبیِّک...

السّلامُ عَلَیکَ یا رَسولَ الله...أشهدُ أنَّکَ قَد بَلَّغتَ رِسالَةِ...

در واقع ما جواب سلام شما رو می دیم...شما از همان اول به ما سلام کرده اید، شاید همان زمانی که قصد سفر کرده بودیم؛ شاید آن وقتی که سوار شدیم و کسی چه میداند...؟! شاید برای اولین بار که گنبد خضراء را دیدیم سلام به ما مرحمت داشتید...

اگر گوشمان لایق شنیدن صدای شما نیست، کوچکی ما را به بزرگی خودتان ببخشید که یقیناً ببخشیده اید که اینجا را به ما عنایت کرده اید...

تعجبی ندارد از گوشی که صدایی غیر حق شنیده و کر شده و نمی شنود و گوش نمی دهد ، ‏بخواهی چیزی بشنود ورای عالم مُلک و تعجب تر آن که از او بخواهی صدای ملکوتیان را بشنود و به تبع آنها هم آوا شود!

اگر گوش های من و چشم های من در بندند و مُلکی ... چاره چیست!؟

اگر هنوز دل و قلب من با زمین گره خورده و قفسی برای روحم شده ... درمان کجاست...!؟

اگر عشق بازی ملائک را ،‏ بال و پر فرشتگان را و مناجات قدسیان را در این حرم نمی شنوم ... پس من مرده ام ...!

کجاست زنده دلی تا که شرح غصه دهم...؟!

نبی خدا...

شهادت می دهم که من این همه بدم و شما بیشتر از آنکه به وصف آید خوب...!

شهادت می دهم که درمان نزد شماست ... و از شما می طلبم چاره و درمان مرده دلی را ، بلکه زنده شود این دل مرده و خسته من!

 

 




 
 
غفلت

نوشته‌ي:
 

سه شنبه 88 خرداد 26
 

 

فرهنگ معین غفلت را اینطور معنی کرده:

غفلت:1-فراموش کردن.2-بی خبر گشتن،نادانستن چیزی.3-فراموشی،نسیان.4-نادانی

غافل هم اینطور:

غافل:1- غفلت ورزنده.2-بی خبر،ناآگاه.3-بی خرد،نادان

آقا ما اگه غافل شدیم و غفلت ورزیدیم؛ مصداق کدوم یکی از معانی بالا هستیم؟!

بی خبر که نبودیم! می دونستیم خدا امر کرده و یا نهی کرده و ما نافرمانی کردیم!

طبیعتا ندانستن هم نبوده!

فراموشی...!؟

نه آقا جان...!

گستاخی ما ،‏ جسارت ما ، کوچیک دیدن خدای ما و خلاصه ی کلام آزاد دیدن خودمون باعث وقوع همچین فعلی میشه...!

چطور میشه که بندگی فراموشمون میشه؟!

چطور میشه که خدا یادمون میره... یا خدا کوچیک دیده میشه؟!

و غافل میشیم از شناخت خدا؟!

خدایا معرفت خودتو بهمون عنایت کن...تا اونجایی که امام سجاد می فرماید که حجاب های نور را هم بر هم بزند...

معرفت تو...

نبی تو...

و ولی تو...




 
 
قدم قدم تا حرم

نوشته‌ي:
 

چهارشنبه 88 خرداد 20
 

 

اینجا رو سالم ترین جا دیدم...

لااقل آدمیت(!) توش تنفس میشه...

به حال خفگی رسیدم...

چی میشد به جای اینجا و این حال و هوا، مدینه میهمان بودیم و رسول خدا پذیرامون!؟

بذار با پای دلمون قدم بزنیم به اون دیار؛

قصد زیارت میکنی و به شوق زیارت قدم می زنی...

از دارالایمان رد میشوی و به آستان مقدس حریم نبوی نزدیک و نزدیک تر ...

گفته اند از آداب زیارت، کوتاه قدم برداشتن است و با تکبیر و تحمید بزرگی این مکان و مقام را یادت می آوری!

به باب حرم می رسی...! فرقی نمی کند،تو از باب 17،من از باب 10 و آن یکی باب 39...مهم حضور است...

گفته شده که بایستی و سلامی عرضه کنی؛ با ادب و نهایت احترام...

السلام علیک یا نبی الله و حبیبه...

و زمزمه کن...حتی به دور از رسم زبان خاصی...با زبان دلت...با او سلام کن...پدر امت اینجاست!

و اینجا می گویند اگر اشکی از چشمانت جاری شد نشان پاسخ است...

حتی قدم زدن هم خودش هوایی دارد...ببین و آهسته زیر لب زمزمه کن...

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و فرجنا بهم...

استغفرالله الذی لا اله الا هو،الحی القیوم،لا تملک لنفسی نفعا و لا ضرا و لا حیاتا و لا مماتا و لا نشورا،الهی العفو...

می خوانی و با خدا و رسولش دعا می کنی و استدعا داری!

حال می کنی...

دلت پر می شود از محبت آنها و بغض دشمنان رسول خدا و فرزندان رسول خدا...

 

 

به...

باران هم زد...

خدا رو شکر...

باران بهانه ایست برای استجابت...

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 

همچنان در انتظار دریافت نوبتیم...جسارت ما رو ببخشند دوستان به بزرگی خودشون




 
 
بها

نوشته‌ي:
 

شنبه 88 خرداد 16
 

 

شب بود!

و بازار گرمی شده بود!

داد و فریاد هم زیاد بود برای فروش جنس...

فردا شد...!

چشمانشان باز شد...!

ضرر که نه خسارت دیده بودند...!

دینشان فروخته شده بود!

پ.ن1: میگن اگه ضرر عدم سوده خسارت از دست دادن سرمایه است!

پ.ن2:به خاطر هیچ و پوچ مکه  و مدینه ای که دیدیم،صفاومروه ای که دویدیم،مساجد سبعه ای که نماز بجا آوردیم به باد نره!

پ.ن3:اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

پ.ن4:نوبت کی بود لطفاً ؟

 




 
 
خداحافظ...

نوشته‌ي:
 

شنبه 88 خرداد 9
 

 

[ببخشید...نوبت کیه لطفا؟!]

با صدای تلفن از خواب بیدار شدم... عمه بود! از وقتی که اومده بودم چند باری زنگ زده بود و پیغام گذاشته بود...

البته اینبار، برای خداحافظی زنگ زده بود... و من یادم رفته بود که قراره با عزیز برن خونه خدا...

-         سلام عمه...رسیدن بخیر؛ چطوری؟ کربلا چطور بود؟! سلام ما رو به امام [(ع)] رسوندی؟!

-         جاتون خالی...خوب بود...خیلی خوب...!

-         مامانت کجاس؟! هر چی اون زنگ میزنه ما نیستیم،هر چی ما زنگ می زنیم مامانت نیست...! زنگ زدم که خدافظی کنم... ایشالله فرداشب ما داریم می ریم...

خوش به حالشون... عزیز و عمه اینا برای چندمین بار داشتن مهمون خدا می شدن!

برای خداحافظی، پیش عزیز رفته بودم ... وقتی که به عزیز گفتم ایشالله دارین میرین، از خدا بخواین ما رو هم زودتر دعوت کنه... گفت: تو که تازه رفتی...تو که تازه از کربلا اومدی... ایشالله دعاها قبول شه... ایشالله دفعه بعد با زنت میری...ایشالله میری دوباره...

مشکل همین حا بود...

مشکل تو دیدن اونجا بود... آخه ما که تا قبل از این رفتن هیچ حسی... هیچ حسی نسبت به مکه و مدینه و اون فضا نداشتیم...!

ما که تا قبل از این نسبت به اونجا علاقه ای نداشتیم...

های...

این بار حسودیم شد...غبطه یا حسودی... یا حسرت...چه فرقی میکنه...!

ما اینجا بودیم و اونها روز شهادت بی بی بینشان، میهمان پیامبر(ص) بودند!

ما اینجا و خاک بقیع و حرم نبوی فرش پای آنها...!

بوی دود... آتش... شعله و درب نیم سوخته... در مدینه شنیده می شود نه اینجا...!

ما اینجا غریب و آنها آنجا قریب به حرم...

کسی چه می داند این روزها سلمان به یاری حیدر(ع) می رفت یا با ناموس دهر(س) به مسجد؟!

چه کسی می داند گام های حیدر... در آن شام محشر به کدام سو می رفت...؟!

علی زهرا را دفن کرد و جان نداد...همین خود نشان از ولی اللهی علی است...

الله اکبر... خدایا این علی چه صبری دارد...؟!

الله اکبر... این همان فاتح خیبر است...

همان اسدالله است... همان یدالله است... همان اذن الله است... همان عین الله...

علی ولی الله است...

لا اله الا الله...

شب و...علی و... آه علی و... نماز علی...

حال آنها آنجا دلی خوش دارند و ما اینجا...می سوزیم در غربت!

ای خدا... بازهم روزیمان کن...!




 
 
گوشه‏ی چشمی..

نوشته‌ي:
 

دوشنبه 88 خرداد 4
 

 

گاهی با تو می گویم ای کاش اصلا دعوتم نمی کردی...
آخر چرا؟!
دیوانه ام کردی که چه؟!
خودت که خوب می دانستی توان دلتنگی ندارم و این داغی میشود بر سینه ام تا کی شود که ببینمت...
آخر تو که بخیل نیستی...
کرامت که صفت خاصه توست...
نیم نگاهی و گوشه چشمی...
چه می شود تو را که دیگر بار که نه... هر بار و هر بار... همراه با شناخت خودت میهمانم کنی به خانه ات؟!
تو را هیچ کم نمی شود...که خوب می دانی...!
دستم به دامنت... جانم به لب رسید...
نظری حبیبم.... رحمی...! ای مهربانترین مهربانان




معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه

یادآوری
...
ضیافت
درانتظارتولد
عهد
در کویر بی کسی
یا رسول الله...
آمدم اما دل تو را نیز جا گذاشتم
مدرسه ی بی مدیر
دعوت تو!
آسمانی می‏شوم
سخت است خدایا..
[عناوین آرشیوشده]