زنگ آخر که به صدا در آمد بچه ها با خوشحالی از در کلاس و مدرسه زدن بیرون...من موندم و خانوم ناظم خوش اخلاق و حیاط خالی و ساکت مدرسه...خانم مدیر دو هفته ای بود که سری به مدرسه نزده بود...یا حد اقل وقتی ساعت کاری بود پیداش نشده بود..میگفتن کمر درد گرفته و خونه بستری شده...هر لحظه منتظر بودم که پدرم از در مدرسه وارد بشه و منم خوشحال از مدرسه بزنم بیرون..ار لای پنجره ی راهرو نگاهم به در ورودی بود...پرده کنار رفت اما پدر من نبود..خانم مدیر بود که لنگ لنگان وارد مدرسه می شد...خانم ناطم با سرعت نور خودش رو به خانم مدیر رسوند و فریاد خوشحالی سر میداد...از هر دو تا جمله ای که می گفت یکیش این جمله بود که: خدا هیچ مدرسه ای رو بی مدیر نگذاره!!!!! ...چقدر آن روز حرفش برام بی معنی و خنده دار بود...فرداش با بچه ها کلی دور هم به این موضوع خندیدیم... اما حالا... همین روزهاست که مدیر از راه برسد......اینجا ناظمی نداشت ولی تقریبا همه -چه خواننده ها و چه نویسنده ها- متوجه شدند که: "خدا هیچ مدرسه ای رو بی مدیر نگذاره"