اینجا بیابان است...
بیابان غربت، تنهایی، بی کسی...
چه فرقی می کند که در بیابان باشی یا در کویر... گل که نباشد و شاخه خشک ها و خارها دیگر چه جای سوال؟!
از گلستان آمده بودیم... کنار نهر جاری زلال...
تازه تشنه شده بودیم... هنوز که خوب نفس نکشیده بودیم برگشتیم.
گفتم که از گلستان آمده بودیم...
نه!... از بیابان رفته بودیم به گلستان! و بعد برگرداندنمان به بیابان!
می بینی چقدر بی انصاف!
بعد آمدیم...تنها شدیم...غریب ماندیم و حسرت خوردیم!
اشک ریختیم که این بی معرفتی است...دور از کرم است...آخر شما که منتهای مردانگی هستید...ما را تنها رها کرده میان این بیابان بی آب و علف و ما تشنه...!
این رسم شما نبود... تقدیر ما این بود...
و شما خوبتر از آن هستید که به ذهن آید... آخر خزینه دار اسرار الهی هستید!
اما شما را چه می شود که ما را دریابید!؟
در این بیابان... در این کویر... بی آب... بی گل... بی پدر...!
همه ی حرف همین جاست...!
بی پدر...!
شما را و خدا را... در این بیابان به غربت ما رحمی کنید...
به شما استغاثه می کنیم...
آخر تا به کی تنهایی و بی کسی و بی پدری...؟!
تا به کی ظلم و جور و ستم...؟!
آب ها و بیابان ها از فساد پر شده است...!
آخر مولایمان را به ما نمی رسانید؟!
آخر تا به کی انتظار...؟!
اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبه ولینا و کثره عدونا و قله عددنا...