اذان مغرب.. تلویزیون.. صدا: اشهد ان محمدا رسول الله.. تصویر: حرمین شریفین.. وقتی گریهی آرامم را دید گفت: تو که رفتهای.. این همه بیتابی دیگر چرا؟ گفتم: مهم همین است که رفتهام... اگر نرفته بودم.. امروز اینقدر به همریخته نبودم.. مثل خیلیهای دیگر .. اگر ندیده بودم.. امروز اینقدر بیتاب نبودم.. بازهم مثل خیلیهای دیگر.. اگر نچشیده بودم از آن زلال جاری.. امروز اینقدر احساس تشنگی نمیکردم اگر نفس نکشیده بودم در آن فضای معطر..امروز حس تنگی نفس نداشتم... اگر با فرشتگان همنشین نشده بودم.. اگر حس نکرده بودم نوازش او را.. اگر و اگر... خدای من! میخواهم ببینم مولایم را.. حجتت را.. عصارهی هستی را.. یادگار مادر را.. میخواهم دیوانه اش باشم و عاشق.. میترسم.. خدایا می ترسم.. نکند مثل همان خیلیهای دیگر باشم که چون ندیدهاند فقط از دور ادعای عاشقی میکنند و بیخبرند از درک لذت عشق.. مباد خدایا.. مباد مولای من! دلم را دریاب..