آنشب تا ساعت یک نیمه شب بیرون بودیم.. نگران حال او بودیم.. با اینکه نمیتوانستیم او را ببینیم و راه به جایی نمیبردیم.. با اینکه کاری از دستمان برنمیآمد اما همه بیرون بودیم و پای رفتن به خانه نداشتیم.. انگار فکر میکردیم که اگر به خانه برویم اتفاقی که نباید بیفتد میافتد.. شاید هم میدانستیم که میخواهد اتفاقی بیفتد و میخواستیم درآن موقع کنار هم باشیم.. تنها این نگاههای یخ زده و بیروحمان بود که در همدیگر زل زده بود و سکوت مطلقمان را معنی میکرد..
نفهیمدم کی بود که از خستگی چشمم بسته شده بود.. حدود چهار و نیم صبح بود که تلفن زنگ زد.. گوشی را برداشتم سروان پیراسته بود.. زار زار گریه میکرد مثل ابر بهارجوری که نمیتوانست حرف بزند.. البته لازم هم نبود حرف بزند چون من هم مثل او زدم زیر گریه..
صبح ملت هم آنروز با گریهی حیاتی در خبر صبحگاهی آغاز شد که گفت: روح بلند امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست..
پ ن: این را برای وبلاگ شخصیام نوشته بودم اما دیدم کسی ننوشته.. نمیدانم امروز نوبت کی بود و هنوز از نوبتها خبر ندارم..ا