سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن روز.. - حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 

آن روز.. - حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی

 از سرچشمه برگشته‌ايم..

اما هرچه پيش مي‏آييم

بيشتر احساس تشنگي مي‏کنيم..

 لحظه به لحظه از دلمان دورتر مي‏شويم

و در حسرتيم  که چه کم نوشيده‌ايم از 

زلال جـــــاري عشــق..

 

 

 

   معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه   

 
 
آن روز..

نوشته‌ي:
 

پنج شنبه 88 خرداد 14
 

 

آن‌شب تا ساعت یک نیمه شب بیرون بودیم.. نگران حال او بودیم.. با اینکه نمی‌توانستیم او را ببینیم و راه به جایی نمی‌بردیم.. با اینکه کاری از دستمان برنمی‌آمد اما همه بیرون بودیم و پای رفتن به خانه نداشتیم.. انگار فکر می‌کردیم که اگر به خانه برویم اتفاقی که نباید بیفتد می‌افتد.. شاید هم می‌دانستیم که می‌خواهد اتفاقی بیفتد و می‌خواستیم درآن موقع کنار هم باشیم.. تنها این نگاه‌های یخ زده و بی‌روحمان بود که در همدیگر زل زده بود و سکوت مطلقمان را معنی می‌کرد..

نفهیمدم کی بود که از خستگی چشمم بسته شده بود.. حدود چهار و نیم صبح بود که تلفن زنگ زد.. گوشی را برداشتم سروان پیراسته بود.. زار زار گریه می‌کرد مثل ابر بهارجوری که نمی‌توانست حرف بزند.. البته لازم هم نبود حرف بزند چون من هم مثل او زدم زیر گریه..

صبح ملت هم آن‌روز با گریه‌ی ‌حیاتی در خبر صبحگاهی آغاز شد که ‌گفت: روح بلند امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست..

پ ن: این را برای وبلاگ شخصی‏ام نوشته بودم اما دیدم کسی ننوشته.. نمی‏دانم امروز نوبت کی بود و  هنوز از نوبت‏ها خبر ندارم..ا




معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه

یادآوری
...
ضیافت
درانتظارتولد
عهد
در کویر بی کسی
یا رسول الله...
آمدم اما دل تو را نیز جا گذاشتم
مدرسه ی بی مدیر
دعوت تو!
آسمانی می‏شوم
سخت است خدایا..
[عناوین آرشیوشده]