هنوز یادم نرفته که چطور دعوتم کردی...
حقیقت اینکه کجا و چطور هبه کردی و دعوت را خودت می دانی ، اما آن روز که بچه ها زنگ زدند ، تبریک گفتند و کلی ذوق کرده بودند جای من؛ من مبهوت و مات مانده بودم که اینها چه میگویند...؟! اسم من چطور درآمده...؟!
خودت خوب می دانی تا آن موقع ، حتی تا آن وقتی که ندیده بودم هیچ حسی نسبت به آن فضا نداشتم...!
خدا...
گفته بودند که لبیک اول را تو گفتی...تو دعوتمان کردی... و هر چه بیشتر نزدیک و نزدیک تر می شدیم به روزهای آمدن به سوی تو ، انگار بیشتر کارها بر سرم آوار می شد...
هنوز یادم نرفته آن شبی را که با نهایت نگرانی صبح کردم که کارها تمام نشده و وقت من تمام...
و جلسه کاروان را نصفه نیمه آمدم... منی که حتی جلسه اول را نیامده بودم...!
و آن همه اضطراب و نگرانی ... آخر خودت خوب می دانی که هیچ چیز آماده نداشتم... مگر در همان روز آخر...
با این احوال می خواستم سفر به سوی تو کنم.
و با همه این ها اوضاع و احوال روحی ام که مشخص تر بود... من آماده نبودم و تو این را خوب میدانستی...
تو را... رسول تورا... مکه را و مدینه را هیچ نمی شناختم...! کاهلی از من بود!
با این همه دعوتم کردی...
شب آخر، وقتی به خداحافظی با غفور رفتم ؛ شاید همه معرفت سفر را از زبان او شنیدم!
"برو و از او بخواه که آنچه که بهترین خیر هاست به تو بدهد!
برو و از او کم هم نخواه... خجالت نکش... عاقبت به خیری بخواه ، خیر دنیا و آخرت هم بخواه ، روزی ای که کفایت دنیا و آخرتت را هم بکند بخواه و همسر و فرزند خوب هم بخواه...
از او بخواه که بهترین چیزی که قرار است در این سفر پیش بیاید نصیب تو شود..."
و فردا شد...
سیزده رجب را رهسپار مدینه النبی شدیم... از تهران مستقیم به سمت مدینه!
و این بود آغاز ماجرای عاشقی...
سید هم رفت... و به قول دوستی خوش به حالشان که زود به زود خدا دلش برایش تنگ میشود
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که مست روی تو باشم