سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 

 

حلقـــه ـ بچه های عمره دانشجویی

 از سرچشمه برگشته‌ايم..

اما هرچه پيش مي‏آييم

بيشتر احساس تشنگي مي‏کنيم..

 لحظه به لحظه از دلمان دورتر مي‏شويم

و در حسرتيم  که چه کم نوشيده‌ايم از 

زلال جـــــاري عشــق..

 

 

 

   معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه   

 
 
یادآوری

نوشته‌ي:
 

سه شنبه 88 شهریور 17
 

 

اشک در چشمانم حلقه میزند
می پیچد
و به حلقه ی دل تنگی ام  می پیوندد
به بغض گلویم که هر روز بزرگتر می شود تنه می زند
بغضی که نمی دانم کی و کجا قرار است گره باز کند
و...
یادم افتاد دلم را جا گذاشتم





 
 
...

نوشته‌ي:
 

شنبه 88 مرداد 31
 

 

 

کریم!

مهربان!

تو را به کعبه ، به خانه پاکت قسم میدهم

که مرا از هر چه غیر توست برهان و

آرزویم را که دیدار توست برآورده ساز...

 

*الهی اغفر ذنوبی کلها بحرمة محمد و آل محمد...

 




 
 
ضیافت

نوشته‌ي:
 

دوشنبه 88 مرداد 26
 

 

آرام آرام شعبان می رود جای خود را به رمضان بدهد.
و آرام آرام رمضان از راه می رسد؛ رمضان کریم
هیچ به شباهت میهمانیمان در کوی دوست و میهمانیمان در ماه حضرت دوست فکر کرده ای؟!
رمضان حج است یا حج رمضان را نمی دانم اما روزی حج خانه خدا را در دعاهای این ماه زیاد دیده ام...
و خدواند به ما می فرماید: الصوم لی و و انا اجزی به...(1)
روزه برای من است و من پاداش آن را می دهم و برخی هم گفته اند من پاداش آنم!
به ضیافت خدا دعوت می شویم...
کمتر از ضیافت خانه اش نیست...جایی نخوانده ام؛ اما اینطور احساس می کنم. (می دانم که حس و دل حجت نیست!)
اگر مهمان شدید... دوستان را فراموش نکنید.
اللهم ان لم تکن غفرت لنا فیما مضی من شعبان،فاغفر لنا فیما بقی منه
التماس دعا

1- وسائل الشیعه - جلد 7 - صفحه 294





 
 
درانتظارتولد

نوشته‌ي:
 

چهارشنبه 88 مرداد 14
 

 


این روزاوقتی یه چرخی توی شهرمیزنم وشوق مردم روبرای چراغونی وآذین بندی برای اقارومیبینم...

بیشتردلم برای رکن یمانی ودعای فرجش تنگ میشه
یادش بخیرنزدیک مستجارکه میشدیم دعای فرج رویاداوری میکردن و همه باهم اروم ومتضرعانه دعای فرج رو زمزمه میکردیم درحالی که لحظه ی ناب ظهور توذهنم نقش میبست
لحظه ای که دیوارکعبه سالهاست درانتظارشانه های مردیست که جهان درانتظارقدوم مبارک اوست تابا آمدنش باردگرزنده شود
یاصاحب العصروالزمان ای پدرمهربانم ومهربانترازپدرم

 نمیدونم همان لحظه ای که به رکن یمانی میرسیدیم وبرای تعجیل درظهورت دعامیکردیم...

 ایا شما هم دربین طواف کنندگان بودی ودعای فرج رو به همراهشون زمزمه میکردید؟
شایداین جمعه بیایدشاید ...

شایداین جمعه که تولدت وآمدنت  راجشن میگیریم همان جمعه ی آمدنت وتولدجهان باشد




 
 
عهد

نوشته‌ي:
 

چهارشنبه 88 مرداد 14
 

 

به خودم که نگاه می کنم متنفر می شوم...

می دانی چرا؟!

اگر بروم و در جایی مثل خانه خدا ، مثل حرم نبوی (ص) ، مثل بقیع ؛ با آنها عهد ببندم و آنجا از آنها کمک بگیرم برای عهدم... و بعد برگردم و کمی بعدتر شود و عهدم گسسته شود ... مرا چه می شود؟!

آنها کمک نکرده اند؟!... حاشا و کلا! پناه می برم به خدا از هر گونه فکر اینچنینی!

من برگشته ام...

تمام مسئله اینجاست...

می دانی یعنی چه...؟!

یعنی فراموش کرده ام...

 

می دانم که این نوعی نومیدی است... و از درگاه این ها نباید نومید شد...

اما خودم را که نمی توانم فریب بدهم...

من خطا کرده ام...

و عهد شکسته ام...

مهدی جان...

آقای من و مولای من... در این بی کسی و در این دور افتادگی بر من بتاب...

ببار بر من ای مهربان ترین هستی...

و می ترسم از بستن عهدی دوباره...

بیا مولا...

بیا...




 
 
در کویر بی کسی

نوشته‌ي:
 

پنج شنبه 88 مرداد 8
 

 

اینجا بیابان است...

بیابان غربت، تنهایی، بی کسی...

چه فرقی می کند که در بیابان باشی یا در کویر... گل که نباشد و شاخه خشک ها و خارها دیگر چه جای سوال؟!

از گلستان آمده بودیم... کنار نهر جاری زلال...

تازه تشنه شده بودیم... هنوز که خوب نفس نکشیده بودیم برگشتیم.

گفتم که از گلستان آمده بودیم...

نه!... از بیابان رفته بودیم به گلستان! و بعد برگرداندنمان به بیابان!

می بینی چقدر بی انصاف!

بعد آمدیم...تنها شدیم...غریب ماندیم و حسرت خوردیم!

اشک ریختیم که این بی معرفتی است...دور از کرم است...آخر شما که منتهای مردانگی هستید...ما را تنها رها کرده میان این بیابان بی آب و علف و ما تشنه...!

این رسم شما نبود... تقدیر ما این بود...

و شما خوبتر از آن هستید که به ذهن آید... آخر خزینه دار اسرار الهی هستید!

اما شما را چه می شود که ما را دریابید!؟

در این بیابان... در این کویر... بی آب... بی گل... بی پدر...!

همه ی حرف همین جاست...!

بی پدر...!

شما را و خدا را... در این بیابان به غربت ما رحمی کنید...

به شما استغاثه می کنیم...

آخر تا به کی تنهایی و بی کسی و بی پدری...؟!

تا به کی ظلم و جور و ستم...؟!

آب ها و بیابان ها از فساد پر شده است...!

آخر مولایمان را به ما نمی رسانید؟!

آخر تا به کی انتظار...؟!

اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبه ولینا و کثره عدونا و قله عددنا...




 
 
یا رسول الله...

نوشته‌ي:
 

چهارشنبه 88 تیر 31
 

 

 

حضور آخرین در روضه النبی...
یه گوشه کنار یه ستون ، اعمال روز مبعث رو انجام میداد(تف به ریا!!)... که یهو دید یه پارتیشن کشیدن و نمیذارن توی محدوده روضه وارد شن!!...قلبش ایستاد!!...گفت یا رسول الله.....باید با حسرت راهی مکه شم؟!؟! اشک بود که بی اختیار گونه هاش رو نوازش میکرد..یا زهرا...


به یکی از شرطه ها گفت اجازه بده منم برم..گفت برو بعد از نماز بیا!!! گفت ما داریم میریم مکه ، دیگه نیستیم!! قبول نکرد...


یکی دیگه از شرطه ها اومد... به اون گفت....اشکاشو که دید دلش انگاری سوخت!! بهش گفت از خروج اضطراری برو...سر از پا نمیشناخت... و جعلنا...  میخوند و میرفت...


یهو دید وارد روضه شده....یا رسول الله.....میخواست روی ماهش رو ببوسه!!..... ولی.....سریع نماز خوند و با چشای خیس....با دل داغون...با حسرتی که داشت لحظه های آخر میموند توی دلش وداع کرد....

 

 

پ.ن : حاج آقا حجتون واقعا مقبول...

 




 
 
آمدم اما دل تو را نیز جا گذاشتم

نوشته‌ي:
 

سه شنبه 88 تیر 30
 

 

سلام دوستان نازنینم
وقتی می‌رفتم دلی همراهم بود.. دلی که نماینده‌ی دل‌های پاک و عاشق شما بود.. اما جا گذاشتم همه چیز را.. هم دل خودم را و هم دل‌های شما را.. چه کنم خودتان وکالت داده بودید و خودتان دل‏هایتان را همراهم کرده بودید.. جا گذاشتم همه‌ی بود و نبودمان را در صحن مسجدالنبی، پشت به قبله و روبه‌روی قبه‌الخضرا.. روبه‌روی صورت مهربان پدری نازنین.. همان جا که برایتان گفته بودم که پدر دارد به بچه‏هایش سلام می‌کند..
اما به قولی که داده بودم عمل کردم.. همه جا به یادتان بودم.. هرجا که دستی بر سینه می‌گذاشتم نامتان را و تصویرتان را مرور می‌کردم و سلامتان را می‌رساندم.. هرجا که اشکی نثار خاکی خشک و گرم می‌ساختم.. هرجا که نمازی را هدیه ی بزرگی می‌کردم.. با من بودید و در کنارم... با من بودید روبه‌روی ناودان طلا.. با من بودید کنار مستجار که دعای فرج را یادآوری تان می‌کردم.. با من بودید وقتی در حجر اسماعیل چنگ در دامن کعبه زده بودم و با شما می‌خواندم که اللهم انی لما انزلت الی من خیر فقیر.. با من بودید وقتی در طواف می‌خواندم سائلک فقیرک مسکینک ببابک فتصدق علیه بالرحمه.. با من بودید همه جا و همه وقت.. همه جای بهشت و همه وقت دوازده روز ملکوتی نقشتان ثبت تمام خاطراتم بود..

پ ن: تشکر می‌کنم از محبت همه‌ی دوستان.. مدیر اینجا شماها هستید و ما خدمتگزاری کوچک..
 الان محدثه مرکباتی آنجاست.. خوش به‌حالش.. حتما به یادمان خواهد بود..




 
 
مدرسه ی بی مدیر

نوشته‌ي:
 

شنبه 88 تیر 27
 

 

زنگ آخر که به صدا در آمد بچه ها با خوشحالی از در کلاس و مدرسه زدن بیرون...من موندم و خانوم ناظم خوش اخلاق و حیاط خالی و ساکت مدرسه...خانم مدیر دو هفته ای بود که سری به مدرسه نزده بود...یا حد اقل وقتی ساعت کاری بود پیداش نشده بود..میگفتن کمر درد گرفته و خونه بستری شده...هر لحظه منتظر بودم که پدرم از در مدرسه وارد بشه و منم خوشحال از مدرسه بزنم بیرون..ار لای پنجره ی راهرو نگاهم به در ورودی بود...پرده کنار رفت اما پدر من نبود..خانم مدیر بود که لنگ لنگان وارد مدرسه می شد...خانم ناطم با سرعت نور خودش رو به خانم مدیر رسوند و فریاد خوشحالی سر میداد...از هر دو تا جمله ای که می گفت یکیش این جمله بود که: خدا هیچ مدرسه ای رو بی مدیر نگذاره!!!!! ...چقدر آن روز حرفش برام بی معنی و خنده دار بود...فرداش با بچه ها کلی دور هم به این موضوع خندیدیم...
اما حالا... همین روزهاست که مدیر از راه برسد......اینجا ناظمی نداشت ولی تقریبا همه -چه خواننده ها و چه نویسنده ها- متوجه شدند که:
"خدا هیچ مدرسه ای رو بی مدیر نگذاره"




 
 
دعوت تو!

نوشته‌ي:
 

سه شنبه 88 تیر 16
 

 

هنوز یادم نرفته که چطور دعوتم کردی...

حقیقت اینکه کجا و چطور هبه کردی و دعوت را خودت می دانی ، اما آن روز که بچه ها زنگ زدند ، تبریک گفتند و کلی ذوق کرده بودند جای من؛ من مبهوت و مات مانده بودم که اینها چه میگویند...؟! اسم من چطور درآمده...؟!

خودت خوب می دانی تا آن موقع ، حتی تا آن وقتی که ندیده بودم هیچ حسی نسبت به آن فضا نداشتم...!

خدا...

گفته بودند که لبیک اول را تو گفتی...تو دعوتمان کردی... و هر چه بیشتر نزدیک و نزدیک تر می شدیم به روزهای آمدن به سوی تو ، انگار بیشتر کارها بر سرم آوار می شد...

هنوز یادم نرفته آن شبی را که با نهایت نگرانی صبح کردم که کارها تمام نشده و وقت من تمام...

 و جلسه کاروان را نصفه نیمه آمدم... منی که حتی جلسه اول را نیامده بودم...!

و آن همه اضطراب و نگرانی ... آخر خودت خوب می دانی که هیچ چیز آماده نداشتم... مگر در همان روز آخر...

با این احوال می خواستم سفر به سوی تو کنم.

و با همه این ها اوضاع و احوال روحی ام که مشخص تر بود... من آماده نبودم و تو این را خوب میدانستی...

تو را... رسول تورا... مکه را و مدینه را هیچ نمی شناختم...! کاهلی از من بود!

با این همه دعوتم کردی...

شب آخر، وقتی به خداحافظی با غفور رفتم ؛ شاید همه معرفت سفر را از زبان او شنیدم!

"برو و از او بخواه که آنچه که بهترین خیر هاست به تو بدهد!

برو و از او کم هم نخواه... خجالت نکش... عاقبت به خیری بخواه ، خیر دنیا و آخرت هم بخواه ، روزی ای که کفایت دنیا و آخرتت را هم بکند بخواه و همسر و فرزند خوب هم بخواه...

از او بخواه که بهترین چیزی  که قرار است در این سفر پیش بیاید نصیب تو شود..."

و فردا شد...

سیزده رجب را رهسپار مدینه النبی شدیم... از تهران مستقیم به سمت مدینه!

و این بود آغاز ماجرای عاشقی...

 

سید هم رفت... و به قول دوستی خوش به حالشان که زود به زود خدا دلش برایش تنگ میشود

 

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که مست روی تو باشم




   1   2      >
معرفي وبلاگ |  ایمیـــل  | خـانـه
یادآوری
...
ضیافت
درانتظارتولد
عهد
در کویر بی کسی
یا رسول الله...
آمدم اما دل تو را نیز جا گذاشتم
مدرسه ی بی مدیر
دعوت تو!
آسمانی می‏شوم
سخت است خدایا..
[عناوین آرشیوشده]