گاهی با تو می گویم ای کاش اصلا دعوتم نمی کردی... آخر چرا؟! دیوانه ام کردی که چه؟! خودت که خوب می دانستی توان دلتنگی ندارم و این داغی میشود بر سینه ام تا کی شود که ببینمت... آخر تو که بخیل نیستی... کرامت که صفت خاصه توست... نیم نگاهی و گوشه چشمی... چه می شود تو را که دیگر بار که نه... هر بار و هر بار... همراه با شناخت خودت میهمانم کنی به خانه ات؟! تو را هیچ کم نمی شود...که خوب می دانی...! دستم به دامنت... جانم به لب رسید... نظری حبیبم.... رحمی...! ای مهربانترین مهربانان