فردا که آسمانی شدم.. بوسه باران خواهم کرد پنجرهی بهشت را.. و جایی که غربت علی بیتاب میکند دل شیعه را.. میلاد او را به صاحب قبةالخضراء تبریک خواهم گفت و به همسرش.. و به فرزندان مظلوم خفته در بقیعش نیز..
به تمام دلتنگیتان قسم به یادتان خواهم بود.. و به وسعت عشقتان سوگند دعایتان میکنم.. و آبشار چشمانم را.. در غریبستان علی بهنام شما به یادگار خواهم گذارد..
دارم مینویسم و اسپیکر کامپیوتر صدای امام جماعت مسجدالحرام را پخش میکند... وبشر الذین آمنوا وعملوا الصالحات ان لهم جنات تجری من تحتها الانهار... از وقتی برگشتم شبی نیست که بدون این نوای جانبخش بخوابم... تجسم میکنم آن خال مشکین زمین را که چطور با قامتی افراشته به بلندای تاریخ، در مقابل جماعت ایستاده است و به همه نگاه میکند.. میبینم نگاههایش را.. اما در این ماندم که نگاهش به من چطور است؟ نکند نگاهش نگاه عاقل اندر سفیه باشد.. نگاه عاقل به سفیهی که خیال میکند خیلی عاشق است اما... نکند روزی که آن دلارام نازنین، شکوهمندانه بر ملتزم تکیه میکند و فریاد برمیآورد که «انا المهدی المنتظر» من نباشم یا باشم و در رکاب نباشم.. خدایا دریاب که سخت است سخت.. ادرکنی یا مولای وسیدی و الهی و ربی که اگر تو بخواهی..