تو مدینه بودم,فاصله ی چندانی هم تا حرم پیامبر نداشتم ولی هنوز دلم آشوب بود
هیچ نشانه ای از آرامشی که همه تو ایران ازش حرف می زدن تو خودم حس نمی کردم.
هر راهی که به ذهنم رسیده بود رو امتحان کرده بودم ولی...
دیگه نمی دونستم به چی پناه ببرم.
راه افتادم به سمت حرم,تو راه هزار جور فکر نامربوط ذهنمو درگیر خودش کرده بود.از همه بیشتر اینکه شاید هنوز لیاقت درک خیلی چیزارو ندارم اذیتم می کرد.به خودم که اومدم دیدم وسط صحن روبروی گنبد خضرا ایستادم
السلام علیک یا رسول الله
همون جا نشستم.,اصلا متوجه گذر زمان نبودم.
خدای من!باورم نمی شد.حدود سه ساعت با پیامبر حرف زده بودم.از هر چیزی که به ذهن یه آدم خاکی میرسه!می خندیدم,گریه می کردم ,حتی گاهی اوقات گله و شکایتم می کردم.دیگه چیزی رو دلم سنگینی نمی کرد...
حالا بعد از یکسال هر موقع دلم برای مدینه و قشنگیاش تنگ میشه همون صحنه تو مسجدالحرام میاد جلوی چشمام و یک جمله میشه فریاد دلم:
السلام علیک یا رسول الله